قسمت دوم سفرنامه: جبر یا اختیار؟

از اونجایی که این سایت، خونه ای هستش که ما رو به سمت استفاده از قدرت فکر کردن و تامل کردنی که بزرگترین موهبت انسان هستش،هدایت کنه و هدفش اینه، چیزهایی رو یاد بگیریم که بتونه ما رو از بدنه جامعه و روزمرگی هامون جدا کنه، بنابراین این قسمت رو هم با یک سوال شروع میکنم و ازت میخوام که قبل از خوندن باقی مقاله، لطفا برای خودت ارزش قائل باشی و چند ثانیه هم که شده به این سوال فکر کنی و بعد به خوندنت ادامه بدی … ممنونم ازت
– به نظرت زندگی به چه معناست؟
– اصلا چرا من، تو، و خیلی آدم های دیگه به این دنیا اومدیم؟
– یک روز از زندگیت رو تصور کن،( مثلا همین دیروز) چطور گذشت؟
صبر کن … فکر کن … و بعد ادامه بده
اگه شب از زور خستگی یک روز کاری و شلوغی مسیر و ترافیک و اتوبان ، سرمون نرسیده به بالش از هوش بریم که آدم های نسبتا خوشبختی هستیم، نقطه مقابل هم می تونیم به دوستان عزیزی اشاره کنیم که بعد از مرور تمام سریالهای شبکه های مختلف، تو رختخوابشون تا پاسی از شب بعد از دیدن کلی کلیپ فان و گشتن توی فضای مجازی و نظاره کردن خوشبختی به رخ کشیده افرادی که دنبال میکنن، با کلی حسرت و آه و کلنجار رفتن با بی خوابی، خوابشون برده شبمون تموم میشه و شروع یک روز دیگه آغاز میشه …
بزار داستان رو با فرض همون آدم نسبتا خوشبخت بیان کنم، همون فردی که به قول عامیانه شاغله
صبح با صدای آلارم گوشیمون که قبل از خواب، روی حداقل 4 تا زمان مختلف کوک کردیم که هی بیدار بشیم و زنگ رو قطع کنیم و کیف کنیم از شیرینی این خوابیدن تا زنگ بعدی که یک ربع بعد قرار بخوره، در نهایت بعد از نیم ساعت، کلنجار رفتن با قطع کردن صدای زنگ گوشی با جنگیدن با خودمونو پتو و بالشت و غُر زدن که اصلا چرا باید کار کنم و با فرض اینکه چند روز دیگه مونده تا آخر هفته که تا 12 ظهر بتونم بخوابم بلاخره میکنیم از رختخواب… روزمون شروع میشه
بدو بدو یک لقمه نون و پنیری چیزی برای صبحانه برمیداریم و راهی رفتن به سرکار میشیم اونم کاری که به زور نون درآوردن و قسط هارو پاس کردن میریم
( تجربه ثابت کرده 80% آدم ها، سرجای خودشون نیستن، شایدم خودت یکی از اونها باشی که مدرک تحصیلیت یک چیزیه، شغلی که الان توش هستی یک چیز دیگه… می تونی امتحان کنی کافیه به اطرافت نگاه کنی تا مستندات این عدد و درصد دستت بیاد)
بعد از تِلو تِلو خوردن تو شلوغی مترو و به زور خودمونو جلوی در جا کردن و کلی حرف و بد و بیراه شنیدن از دیگران که مبادا دیر برسیم سرکار و بعد از گذروندن ترافیک اول صبح، میرسیم محل کارمون، البته که اگر با تاخیر نرسیم و مجبور نشیم توضیح بدیم که چرا دیر رسیدیم و برای توجیه دیر رسیدنمون ناسزا به جامعه و راننده مترو و تاکسی و ترافیک ندیم …بخت با ما یار بوده
( اینجاست که کلی انرژیمون همون اول صبح سوخت شد و رفت به هوا و به نظرم جا داره به جای: سلام، صبح همگی به خیر به همکارامون باید بهم بگیم: سلام،خسته نباشی و خدا قوت)
میشینیم پشت میزکار، لقمه نون و پنیرمونو میخوریم اونم نه با لذت و تمرکز، چون همزمان باید ایمیل هایی که اومده رو جواب بدیم و اگه تو اون وسطا تلفن شرکت زنگ نخوره و مجبور نشیم جواب بدیم شانس آوردیم…
درگیر روزمرگی میشیم تا اینکه با صدای ضعف رفتن معده، مغزمون شروع به غرغر کردن میکنه که وقت ناهاره، کار تعطیل میشه و میریم میشینیم پای غذا و حسرت از دست رفته چای سرد شده صبحانه و نونو پنیر تو گلو مونده بخاطر زنگ مشتری رو با خوردن یک دل سیر با ناهار به جا میاریم
خب همه چی انگار رو به راهه…
با لبخندی از رضایت، مثل یک کارمند مسئولیت پذیر، میایم شروع میکنیم به کار کردن، نیم ساعت نگذشته که خمیازه ها یکی پس از دیگری عنان از کفِ حس مسئولیت پذیری ما میبره، مثل یک فرد روشنفکر پامیشیم و خیلی باکلاس میریم و یک لیوان قهوه میل میکنیم، یک فنجان نه ه ه هاااا …خوب دقت کنید یک لیوان… حالا چرا قهوه؟ چون تو محیط کاری ما مُد شده که نشانه بارز یک انسان آپدیت و لاکچری کسی که چایی نمیخوره و قهوه میل میکنه و چون کافئین داره، باعث میشه سطح هوشیاری ما بالا بره و پر انرژی بتونم به کارهای باقی موندم برسم، پُر بیراهم نیست و فارغ از اینکه جملات نافذ و منطقی هستش در عمل هم ثابت شده که فرد بعد از صرف قهوه به حد بالایی از سطح هوشیاری رسیده… بگذریم
خلاصه اینکه ساعت نزدیک پایان ساعت کاری شده و دل تو دلمون نیست که عقربه بره بشینه روی مثلا ساعت 17:00 که ما با یک خداحافظی یک روز مزخرف تکراری رو تموم کنیم و بگیم خووووب یک روز دیگه تموم شد و سه روز دیگه تحمل کنم، پنجشنبه جمعه میشه و کلی فانتزی و تفریح مثل ابر بالای سرمون شکل میگیره
راهی میشیم به سمت مترو، اتوبان و تاکسی و بی آر تی و … و بعد از کلی له و لورده شدن زیر دست و پای ده ها آدم خسته از همین شرایط کاری و ازدحامی از ماشین تو مسیر برگشت که منتظرن یک لحظه دیر پاتو بزاری رو گاز ، تا بیان و جاتو تو ترافیک بگیرن و صدای بوق زدن اعتراضی تو به گوش این دنیای نامرد برسه… بلاخره میرسی خونه
یک شام توپ و چرب و چیلی میخوری، سریالاتم می بینی و ساعتها دارن میگذرن و مغزتم نگران از اینکه وقت خوابت داره میگذره هی دستور میده که :دیر شد، پاشو بخواب، تو هم متوجه میشی که باید بخوابی اما هی با خودت میگی، نمیدونم چرا خسته هستم اما خوابم نمیبره… کله صبحم باید بیدار بشم .. استرس داری که ساعت 1 شب شده و 5 ساعت بیشتر وقت نداری بخوابی و مضطرب میشی اما خوابتم نمیبره… نظرت چیه؟؟؟ آفرین … حالا بازم باکلاس باش و یک لیوان قهوه بخور ..
تا نصف شب تو رختخوابت چرخ میزنی و بدنت خسته میشه اما مغزت هنوز فعاله…
به نظرت فردا صبح چطور بیدار میشی و روزت چطور میشه و از همه مهمتر تو محل کار چطوری؟؟ خودت بهتر میدونی
این زندگی تکراری خیلی از ما آدم هاست که صبح به صبح زندگی رو شروع میکنیم و غرق یک روزمرگی و سر و کله زدن با کاری که دوسش نداریم و همکارایی که تو روشون می خندیم ولی تا میرسیم خونه شروع به غر غر کردن و غیبت کردنشون میکنیم، مدیری که زیرپاش پامیشیم اما تو دلمون همزمان داریم …. خودتون می دونید…
- واقعا فکر میکنی هدف از آفرینش من، تو و خیلی آدم های دیگه، این بوده که بخوریم، بخوابیم، لذت ببریم و بعد یک خط مستقیم زندگی رو طی کنیم و پیر بشیم و بمیرم و نوبت نسل بعدی ما برسه؟؟؟
جوابتو با یک مقاله علمی میدم:
– بدن هر انسانی، حدود 100.000.000.000.000 سلول داره،
– هر کدوم از این سلولها خودشون 100.000 ژن مختلف دارن که هر ژن رشته های بلند و مارپیچی ( دی ان ای) رو تو خودش جا داده که اگر قادر باشیم همه این رشته های مارپیچی رو باز کنیم و به هم متصل کنیم، طول اون به 120.000.000.000.000 کیلومتر میشه، برای اینکه براتون قابل درک باشه، یعنی یک چیزی حدود 800 برابر فاصله ای که بین زمین و خورشید هستش…
حالا این مسافت رو در نظر بگیرید… همه این رشته های مولکوی که اسمش دی. ان .ای (DNA) هستش به اندازه یک گردو در وجود هر کدوم از ماست.
این یک نمونه از میلیون ها توانایی و قدرت های نهفته در وجود ما انسانهاست…
باز هم معتقدی که اومدی یک مسیر مستقیم زندگی رو تو این دنیای مزخرف طی کنی و بعد بمیری؟؟؟
به نظرت هنوز هم سرنوشتت از قبل نوشته شده و تو هیچ اختیاری در زندگیت نداری و همه چیز اجباره؟؟
شاید بهتره دوباره بری ومقاله رو از اول بخونی، اینکه انتخاب کردی قهوه بخوری اونم یک لیوان و چای نخوری و شب بیخوابی بکشی و فردا صبح با حجمی از خستگی و استرس و عصبانیت برسی سرکارت، آیا از قبل در سرنوشت تو نوشته شده بود که تو اون روز باید قهوه بخوری نه چایی؟ آیا تو انتخاب نکردی؟؟
سالانه هزاران دستاورهای علمی از قدرت دی. ان. ای انسان، (میلیارها کیلومتر سلول به اندازه یک گردو) داره اطلاع رسانی میشه که کافیه بری و بخونی تا بدونی دارم درمورد چه قدرتی صحبت میکنم.
کافیه به لنز چشمای خودت دقت کنی که سالهای سال آدم ها دارن تلاش میکنن که دوربین های گوشی رو به اندازه کیفیت لنز چشم انسان تولید کنن، بازم یک تصویری از غروب خورشید با چشمات میبینی، سریع میخوای عکس میگیری، بعد میگی: اصلا بازم اون زیبایی که من میبینم نیست…
اصلا همین الان به ضربان قلبت دقت کن، کدوم دستگاه پمپاژی در جهان انقدر منظم و بدون وقفه می تونه این خون رو تو رگهای ما بدون کوچکترین اشتباهی به تک تک سلولهای ما پمپاژ کنه؟؟؟
دوست من: غرض از اومدن ما به این دنیای، روزمرگی و اجبار یک زندگی بی معنی و ناعادل نیست
ما آفریده شدیم تا خالق زندگی و شرایطمون باشیم، ما اومدیم تا شرایط دلخواهمونو خلق و تجربه کنیم؛ نه شرایط موجود زندگیمونو
- به نظرت اگر قدرت تغییر زندگی خودمون رو نداشتیم، علم پزشکی، صنعت دیجیتال، کشاورزی، ساختمون، حتی آرایش و زیبایی انقدر رشد میکرد؟
- آیا می توانستیم از این سر دنیا به آن سر دنیا فقط در کمتر از یک روز سفر کنیم؟
می تونی تو اطرافت ببینی، تو یک خانواده، تو یک کشور، ، توی یک شهر، با یک پدر و مادر، با یک فرهنگ، با یک تربیت ، با یک موقعیت اجتماعی یکسان، با یک نوع حتی وعده های غذایی مشترک، دوتا فرزند از همون خانواده یکی میشه عذاب و مایه سرافکندی برای خانواده و کی دیگه با موفقیت هاش میشه افتخار خانواده و زندگی خودش و کشورش و نسل بعدیش رو زیر و رو میکنه… مگه کم دیدیم از این نمونه ها
اینها اسناد و مدارکی هستن که ثابت می کند ما خالق زندگی خودمون هستیم اونم با اختیار.
با هر منطقی که میخوای خودتو توجیه کنی بی فایده است، چون من هزاران منطق و استدلال دارم برات که ثابت کنم همه چیز اختیاره، حتی الان که داری مقاومت می کنی که نه همه چیز از قبل نوشته شده و نمیخوام حرفاتو بشنومم بازم داری انتخاب میکنی که بشنوی یا نه، من نمیتونم اجبارت کنم
کافیه شناخت کافی از خودمون و قدرتهایی که داریم و بعد جهانی توش زندگی می کنیم و بعد کسی که تو رو خلق کرد بدونی، اصلا باید بری یقه اون خدایی رو بگیری که تور و به این جهان ناعادل و مخرف آورده بگیری و بگی میخوام بدونم چرا به این دنیا اومدم؟ چرا هر چی تلاش میکنم به اون چیزی که میخوام نمیرسم؟ این حق توئه که بدونی
وقتی قوانین زندگی را یاد بگیری، درها برات باز میشه، موانع از پیش رویت برداشته میشه، تمام ترس ها و نگرانی هات از بین میره چون تنها مانع ناکامی های تو توی زندگیت، ناآگاهی تو از قوانینی هست که زندگی ات رو دستخوش این ناخوش ها کرده، انتخاب کن، مسیر برای آگاه شدن و حرکتت برای خلق یک زندگی ایده آل برات آسون میشه
تمرین:
ازت میخوام برای قدم اول،از همین الان که داری این متن رو میخونی، توجه کنی به انتخاب هایی که تا پایان روز داری و مسئولیت انتخاب هاتم به عهده بگیر، وبعد ببین واقعا آدم بی اختیاری هستی یا نه به اختیار داری انتخاب میکنی، حتی از تعارف یک میوه یا پفک هم چشم پوشی نکن
بعد خودت قضاوت کن و بعد انتخاب کن جبر یا اختیار؟
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
قسمت یک سفرنامه: سرنوشتم از قبل نوشته شده
3 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
خوب بود
ممنون